۱۳۹۳/۵/۱۹

گزارشی خواندنی از سفر دختر و پسر اسپانیایی به شهر قم +عکس

10601303_10154377684390214_739054386_nدو دختر و دو پسر اسپانیایی که از دوستان چند سال پیش دانشجویی من در سوئد بودند تابستان امسال به ایران آمدند تا با هم سفری دو هفته ای به شهرهای مختلف داشته باشیم. برنامه خاص و دقیقی برای سفرمان نداشتم. قرار شده بود برحسب شرایط در این باره تصمیم بگیریم ولی یک از دوستانم آریانا، راجع به چند شهر ایران از جمله قم از من سوال کرده بود. با خنده و تعجب به او گفته بودم جای مناسبی برای سفر نیست.

صبح آخرین جمعه ماه رمضان من و چهار دوست اسپانیایی ام از تهران به سمت کاشان راه افتادیم. قرار بود یک شب در کاشان بخوابیم و روز بعد به سمت اصفهان حرکت کنیم. نزدیک عوارضی قم – کاشان که رسیدیم یک حس کنجکاوی و هیجان عجیبی در من شکل گرفته بود. هیچ تصوّر و ذهنیتی از شهر قم نداشتم. دلم می خواست یکبار هم که شده به این شهر بروم. اما در نهایت منصرف شدم و از تابلوی خروجی به سمت قم رد شدم.

به عوارضی رسیدیم. وارد دهانه پرداخت عوارضی که شدم درحالیکه پول را بدست کارمند عوارضی میدادم پرسیدم که آیا به خانمهای خارجی هم اجازه ورود به حرم میدهند؟ کارمند جوان که چهره‌ ای آرام و مذهبی ای داشت به داخل ماشین نگاهی کرد و گفت چرا ندهند؟ منتهی از ورودی قم دیگر رد شده ای و باید همینجا دور بزنی. پولی که برای عوارضی داده بودم را پس داد و مسیر ورود به شهر را در آن سوی بزرگراه با دست نشانم داد.

وقتی دور میزدم برای مهمان هایم توضیح دادم که برنامه همین الان عوض شد و به قم میرویم. همگی می خندیدیم و نمی دانستیم قرار است چه اتفاقی پیش آید. آیا همه چیز بخوبی پیش می رود یا برای مان دردسر درست می شود؟

مراسم روز قدس تازه تمام شده بود و کوچه ها و خیابانهای اطراف حرم به نظر شلوغ تر از روزهای معمولی بود. بعد از پارک کردن ماشین، مجبور بودیم مسیری طولانی را پیاده راه برویم و بدلیل ساخت و سازهای اطراف حرم، پیدا کردن مسیر اصلی گیج کننده بود. برای دقایقی در کوچه های اطراف گم شدیم.

از روبرو یک مرد سالمند و متشخص که به نظر از خادمان حرم بود به سوی ما می آمد. در حالیکه بطری آبی که در دست داشتم را پشت خودم پنهان کردم آدرس حرم را از او پرسیدم. چند دقیقه بعد یک مرد با ۲ زن و دختر پوشیده در چادر از کنارمان رد شدند. باز هم با احتیاط جلو رفتم و آدرس حرم را پرسیدم. کمی جلوتر بر سر یک دوراهی در یکی از کوچه های خلوت و داغ اطراف حرم باز هم از دو مرد میانسال که در حال گفتگو بودند آدرس را پرسیدم
حس عجیبی بود. عجیب و جدید.

به مکالمه و مراوده با چهره هایی از این دست با آن پیراهن های روشن و یقه های آخوندیشان، با آن ریش انبوه و جای مهر بر پیشانی شان، با آن قیافه هایی که معمولاً یا باتوم و بیسیم و اسلحه بدست شان دیده بودم، یا در حال کتک خوردن از دست شان فرار کرده بودم و یا در محیط های اداری و دولتی با نفرت و خشم از کنارشان عبور کرده بودم عادت نداشتم.

سال های سال بود که لبخندی عاری از کراهت بر لبان این جماعت ندیده بودم. سال های سال بود که نگاهی مستقیم به چشمان این جماعتی که دنیا را به رنگ دیگری میدیدند نداشتم. نمیدانم دلیلش چه بود. همراهی با چند خارجی؟ مهمان نوازی؟ حضور در سیاره ای دیگر؟ نمیدانم! اما هرچه بود به نظرم رسید همه‌ی برخوردها خیلی بهتر از آنچه فکر می کردم بود. نمی دانم پس آن آدم های وحشی و بی رحمی که سراغ داشتم کجا هستند! از کجا می آیند! به کجا میروند!

هرچه به حرم نزدیکتر میشدیم به حجم جمعیت اضافه میشد. کم کم هول و اضطراب عجیبی در دلم افتاده بود. کم کم سنگینی نگاه های مستقیم و طولانی عابران، نگاه های متعجب و پرسشگر زائران، نگاههای بی روح، نگاه های بی تفاوت، نگاههای خشمگین، و نگاههای ترسناک مردم بیشتر می شد. گهگاهی هم لبخندی از میانه‌ی جمعیت جلب توجه میک رد که شاید بیشتر به دلیل دیدن توریست ها بود.

در امتداد آخرین کوچه منتهی به حرم، من که جلوتر از بقیه راه می رفتم، مکثی کردم، برگشتم و رو به سوی دوستانم چرخاندم. ظاهر پسرها معقول بود. نگاهی به سرتاپای دخترها کردم. شلوار تنگ، پیراهن کوتاه، روسری های رنگی نصف و نیمه بر روی سر. با خودم گفتم آیا تصمیم درستی گرفته ام؟ آیا برخورد مناسبی با ما خواهد شد؟ آیا بهتر نیست همینجا برگردیم؟

زیر آفتاب داغ تابستان قم، برای چند ثانیه به هم خیره ایستاده بودیم. فضای محیطِ پر از عابرِ کوچه آنقدر سنگین شده بود که بدون حتی کلمه ای، آنا که احتمالاً نگران شده بود گفت آیا به ما اجازه میدهند وارد شویم؟ بهتر نیست برگردیم؟ هر چهارنفر منتظر پاسخ من بودند. تصمیم سختی بود. میان ماجراجویی و احتیاط باید یکی را انتخاب می کردم! عملاً ضرورتی برای نگرانی نبود ولی به طور غریزی می دانستم که خیلی چیزها در این سرزمین بی دلیل اتفاق می افتد و شاید …

گفتم مشکلی نیست. نگران نباشید. فقط روسری هایت ان را کمی جلوتر بکشید. برگشتم و به درون جمعیتی که دیگر بسیار متراکم شده بود حرکت کردیم.

روبروی در ورودی حرم که رسیدیم تازه متوجه شدم که ورودی خانمها و آقایان متفاوت است. دخترها می گفتند اگر مشکلی پیش نمی آید خودشان م یروند داخل حرم. مطمئن بودم که با این لباس اجازه ورود ندارند. اما آیا کار درستی است که تنها به داخل بروند؟ گفتم باید چادر سر کنند اما بهتر است همینجا منتظر من باشند تا سوال کنم. از میان ازدحام مقابل در ورودی حرم خودم را به نگهبانی که زیر سایه ایستاده بود رساندم و برایش توضیح دادم که چهار نفر همراه خارجی دارم. گفت باید با دفتر امور بین الملل هماهنگ کنم. سمت راست، انتهای کوچه، ورودی ۱۳.

همگی به سمت ورودی مذکور راه افتادیم. از دوستانم خواستم بیرون منتظر باشند و من وارد حیاط پشتی حرم شدم. به اتاق دفتر امور بین الملل رسیدم. چند مرد میان سال و ریش دار در اتاق نشسته بودند. پشت میز هم یک آخوند درشت اندام با شکمی برجسته نشسته بود. عبا به تن نداشت ولی عمامه و لباس بلند زیر عبای آخوندی اش را پوشیده بود.

برخورد مناسبی داشت. بعد از اینکه ماجرا را توضیح دادم، گوشی را برداشت و به جایی زنگ زد. به آنسوی خط آمرانه گفت بگو بهرامی بیاید. بگو بهرامی بیاید.
بعد هم به یکی از افراد داخل اتاق گفت سریع برود و دو تا چادر برای خانمها بیاورد و رو به در نیمه باز گوشه‌ی اتاق هم بلند گفت وسایل پذیرایی برای مهمانها آماده کنند.
سپس به من که با چشمهای متعجبم نگاه میکردم با لبخند گفت برو بیارشون اینجا تا اول گلویی تازه کنند، چادرها را هم دم در تحویل بگیر و سرشان کن.

از اتاق خُنک دفتر امور بین الملل خارج شدم. ظهر داغ آخرین جمعه ماه رمضان بود. حس عجیب و جدیدی سرشار از هیجان و خوشحالی در من ایجاد شده بود. به سمت در ورودی دویدم.
یک نفر دو چادر روشن و گلدار برای مهمانهای خانم آورده بود. چند خانم چادر بسر در حال خروج از حرم بودند. از ایشان خواستم به دوستان خارجی ام نحوه سر کردن چادر را یاد بدهند. البته خودم هم میتوانستم یاد بدهم ولی بیشتر بدنبال بهانه ای بودم برای ایجاد ارتباط با دنیای بیگانه و غریبی که انگار تازه کشفش کرده بودم. دنیای بیگانه ای که زیر چادر دفن شده بود. یا شاید برای آزمودن نحوه برخوردشان با خارجی ها یا برای نزدیک تر شدن به انسان هایی که همیشه دور بودند. دوستانم چادرها را به سر کردند و وارد حیاط سمت چپ حرم شدیم.

باز هم جلوتر از بقیه بودم و هر چند ثانیه برمیگشتم و به دختران اسپانیایی چادر پوشیده‌ی پشت سرم نگاهی می کردم و لبخندی میزدم. نزدیک دفتر امور بین الملل که شدیم، دیدم آخوند پشت میز بهمراه دو نفر دیگر بیرون از اتاق منتظر ما هستند. یکی از آن دو نفر بهرامی بود. جوانی حدود سی سال، با صورتی آفتاب سوخته که نشان می داد از اهالی جنوب ایران است. با ریشی به اندازه یک مشت بسوی ما آمد و با مردها دست داد و با لهجه‌ی انگلیسی بسیار خوبی به دوستان خارجی ام خوشامد گفت.

وارد اتاق شدیم. آخوندی که گویا رییس دفتر بود دو میز کوچک از اتاق بغلی آورد و جلوی مهمانان خارجی گذاشت و سپس چند بطری آب معدنی خنک بهمراه چند کیک روی میز قرار داد و رفت. برای من آب و کیک نیاورد. اما آندرو، لیوانی پر از آب کرد و بدست من که کنار آقای بهرامی نشسته بودم داد.

سپس آقای بهرامی شروع کرد به انگلیسی حرف زدن. بسیار سلیس و روان صحبت می کرد. از تاریخچه‌ی مکان و شخصیت حضرت معصومه و اینکه که بوده و چه کرده و چه جایگاهی در مذهب شیعه دارد توضیح میداد.

بعد از آن فاز صحبت هایش تغییر کرد. تا حدی مشغول تبلیغ اسلام شد و کمی هم درس احکام می داد. از امام غایب گفت و از معجزات پیامبر اسلام. از مقایسه هایی بین اسلام و مسیحیت گفت و از همیاری عیسی مسیح و امام مهدی در روز ظهور و غلبه اش بر نظام ظلم حاکم بر جهان.
دلم می خواست زیر گوشش بگویم برادرجان سعی کن بیشتر روی جنبه های انسانی و مهربانی و اخلاقی و تاریخی اسلام تمرکز کنی تا جنبه های ماوراء الطبیعه و اعجاز. اما سکوت کردم. بهرامی همچنان در حالت صحبت کردن بود و به نظر دلش می خواست از فرصتی که پیش آمده استفاده کند و از همه چیز و همه جا حرف بزند. ساعت نزدیک پنج و نیم بعدازظهر شده بود.

گهگاه نگاهی کوتاه بین من و دوستانم که روبروی من نشسته بودند رد و بدل میشد. نگاه هایی کوتاه، پر از حرف و زیرچشمی. نگاه ها را تند می دزدیدیم تا مبادا خنده مان بگیرد یا حالتی به چهره بگیریم که میزبان متوجه شود که دیگر حواس مان از صحبت هایش که بیش از دو ساعت طول کشیده بود پرت شده است.

اواخر کار بود که بهرامی گفت اگر کسی سوالی دارد در خدمت است. یکی از دخترها از علت پوشش اجباری و حجاب پرسید. آقای بهرامی هم از اینکه این موضوع بخاطر سلامت و امنیت خود خانم هاست صحبت کرد و آنها را با جواهراتی مقایسه کرد که صاحبش در معرض دید غریبه ها نمی گذارد. یکی دیگر از دخترها وسط حرفش پرید و گفت همه آنچه گفتید از نقطه نظر یک مرد است.

بهرامی مایل بود بیشتر حرف بزند. من هم گفتم که دیگر دیر شده است و باید کم کم برویم چون عازم کاشان هستیم. آقای بهرامی باز هم توضیحاتش را ادامه داد و چند بار گفت که این یک بحث خیلی عمیق و طولانی است. ایمیلش را روی کاغذی نوشت و داد دست دوستانم که در آینده بتوانند کاملتر به این بحث ادامه دهند. سپس همگی کفشهای مان را که درآورده بودیم پوشیدیم و راهی حیاط حرم شدیم.

در حیاط حرم، آقای بهرامی همچنان از اعجازات اسلام صحبت می کرد.
از شق القمر و اینکه سازمان ناسا خطی میان کره ماه کشف کرده که نشان از دو نیم شدن آن در گذشته میدهد، و اینکه طبق مطالعات علمی آب زمزم تنها آب شفابخش و دارای عناصر خاص است، و اینکه فیزیک ثابت کرده که محل احداث کعبه مرکز ثقل کره زمین است و غیره

پس از پایان بازدید از محوطه خارجی حرم، گفتند که حدود دو سال است به خارجیها اجازه ورود به صحن حرم را دیگر نمیدهند. کمی در حیاط مشغول عکس گرفتن شدیم.
در آخر در حالی که به سمت در خروجی حرم می رفتیم، آقای بهرامی به من گفت لابد در زندگی کارهای خوب زیادی کرده ام و بنده خاص و منتخبی هستم که در چنین روزی، آخرین جمعه ماه رمضان، از آن سر دنیا به زیارت حرم آمده ام و حضرت مرا طلبیده است. آرام و با لبخندی ساختگی گفتم امیدوارم که اینطور باشد

تجربه‌ی جالبی بود. همگی به اتفاق از اینکه به قم رفتیم راضی بودیم. روزهای آخر سفر دوستانم می گفتند این بهترین بخش سفرشان نبود ولی متفاوت ترین بخش آن بود و خیلی از اینکه به آنجا رفتند و از نزدیک با آن محیط به قولشان رادیکال، روبرو شدند راضی هستند.

شغل جدیدی در ایران : شماره گیر!

فکر کن از طرف سئوال می کنی: « ماهی چقدر درآمد داری؟» می گوید: « روزی یک میلیون تومان» بعد سئوال می کنی: « یعنی استاد دانشگاه یا پزشک یا تاجر هستی؟» می گوید: « نه، من شماره گیر هستم.» می پرسی: « یعنی شماره تلفن مردم را می گیری؟» می خندد و می گوید: « نه بابا، شماره تلفن گرفتن که شغل نیست، من جلوی شماره را می گیرم.» بعد فکری می کنی و می گویی: « آهان! پس شغلت اینه که جلوی دادن شماره تلفن به مردم را می گیری و وقتی از آنها رشوه گرفتی شماره تلفن شان را به آنها می دهی؟» می خندد و می گوید: « نه، اولا من شغل خصوصی دارم، دوم اینکه چرا گیر دادی به تلفن؟ مگر فقط تلفن شماره دارد؟» فکری می کنی و می پرسی: « خوب! جلوی چه شماره ای را می گیری؟» می گوید: « من جلوی شماره ماشین را می گیرم.» فکر می کنی که بالاخره فهمیدی شغلش چیست، می پرسی: « پس لابد مانع می شوی که به ماشین ها شماره داده شود و وقتی شماره را به صاحب ماشین می دهی که از آنها رشوه می گیری؟» حوصله اش سر می رود و می گوید: « اوشکول جان! گفتم که من کار دولتی ندارم و رشوه هم نمی گیرم، من نان حلال در می آورم.» تو هم حوصله ات سر می رود و می گویی: « بسه دیگه بیست سئوالی، خودت بگو چطوری جلوی شماره را می گیری که روزی یک میلیون تومان پول در می آوری؟»

این آقای محترم و خیلی آدمهای دیگر مثل او کارشان این است که با موتورسیکلت می ایستند در مبادی طرح ترافیک و با گرفتن پول از ماشین هایی که می خواهند بدون داشتن مجوز ورود به منطقه طرح ترافیک وارد بشوند، با موتور سیکلت شان پشت سر ماشین می روند و جلوی دوربین هایی که از ماشین های خلاف کار عکس می گیرند را می گیرند تا ماشین وارد طرح ترافیک بشود. این کار هم بیست ثانیه طول می کشد و در مقابل این بیست ثانیه از هر ماشینی پنج هزار تومان می گیرند. آن وقت شما بگوئید ایرانی ها خلاقیت ندارند. خیلی هم دارند. طرف در جبهه سالها زرشک پاک می کرد. از او پرسیدند چطوری در عملیات جنگی زرشک پاک می کنی؟ گفت: « خیلی ساده! وقتی رزمندگان ما حمله می کنند و مواضع دشمن را می گیرند، روی دیوارهای مناطق تسخیر شده می نویسند " تا کربلا راهی نیست" ضد انقلاب هم زیر این شعار می نویسد " زرشک" ما هم کارمان این است که زرشک را از روی دیوار پاک می کنیم. این هم یک خلاقیت دیگر جهت شغل آفرینی. یعنی اگر درست فکر کنیم می فهمیم در اقتصاد ایران مشاغلی مثل " جلوشماره گیری"، " زرشک پاک کنی" ، " وازکتومی بررسی کنی"، " پرده دوزی"، " بنگاه بهشت بری جمعه"، " دلواپس سازی"، " آمار اصلاح کنی"، " دوزندگی پرچم آمریکا برای آتش زدن" و هزار خلاقیت دیگر باعث شده ما کلی بیکارمان سرکار بروند. البته بگذریم از اینکه کلا همه مان سرکار می رویم. این هم عکس های این برادران زحنکش و خلاق.



۱۳۹۳/۵/۱۸

واقعیت هایی از رفتار بی رحمانه سران مجاهدین با ساکنان اشرف +فیلم

ایرج مصداقی در گفتگو با رها تی وی از جنایت های مسعود رجوی در اشرف سخن گفت . وی مسائلی را در باره تجاوز های جنسی و اخلاقی نسبت به مجاهدین خلق توسط سران آنها افشا کرد.

اعتراف به روابط سکسی و همچنین گناهان و افکار خلاف سازمان و فیلم برداری از این اعترافات و انجام این اقرار ها بصورت مراسم رسمی و عمومی برای گرو گان گیری مجاهدین بوده است. 

تبدیل مبارزین به شکنجه گر و ساخت زندان های مخوف در اشرف توسط مسعودو فرار از عراق قبل از حمله امریکا از خیانت های مسعود رجوی به مجاهدین است. 


بازگشت مهران مدیری با یک سریال ۹۰ قسمتی به تلویزیون

مهران مدیری کارگردان سریال"اطاق عمل" با بیان اینکه خیلی خوشحالم که توانستیم بار دیگر به سازمان صدا وسیما بازگردم، گفت: جای خوشحالی است که این مخاطب عظیم را داشته باشیم وامیدوارم که «اتاق عمل» ‌کار خیلی خوبی شود و رضایت مردم را دربر داشته باشد.

  کارگردان سریال " اطاق عمل " گفت: روند کاری این سریال به خوبی در حال جلو رفتن است و داستان این سریال پیرامون درباره اتفاقاتی است که در اتاق عمل بیمارستانی رخ می‌دهد و....

سریال طنز "اطاق عمل" به کارگردانی مهران مدیری و تهیه کنندگی حمید رضا مهدوی اکنون در مرحله پیش تولید و نگارش فیلمنامه است. این سریال طنز در 90 قسمت 40 دقیقه ای برای مخاطبان شبکه تهران تولید خواهد شد.

گفتنی است برخی مهران مدیری را عامل وزارت اطلاعات می دانند که به سوژه های مورد نظر این وزارت می پردازد. 

تمسخر اپوزیسیون جمهوری اسلامی از وظایف اصلی مدیری در سریال هایش می باشد.

جایزه موسسه جهانی ریاضی به یک بانوی ایرانی + عکس

پرفسور مریم میرزاخانی، ریاضیدان برجسته ایرانی و استاد دانشگاه استنفورد موفق به دریافت جایزه The Clay Mathematics Institute موسسه ریاضیات کلی CMI شد.

مریم میرزاخانی دکترای خود را از دانشگاه هاروارد اخذ و به عنوان یکی از اساتید و پژوهشگران برجسته رشته ریاضیات دانشگاه استنفورد مطرح است. وی در سال 2005 میلادی از سوی نشریه "پاپیولار ساینس آمریکا" به عنوان یکی از 10ذهن جوان برگزیده و ذهن برتر در رشته ریاضیات معرفی شد.

مریم میرزاخانی به خاطر پژوهش و مطالعه متعدد از سوی موسسات مختلف ریاضی جهان مورد تجلیل قرار گرفته و جوایز متعددی را از آن خود کرده است.

در سال جاری ( 2014 میلادی) نیز وی به دلیل مطالعه و پژوهش هایش از سوی موسسه ریاضیات کلی CMI به طور مشترک با پیتر اسکولز Peter Scholze منتخب دریافت این جایزه شدند. میرزا خانی به دلیل تلاش های موثر و همینطور تاثیر گذارش در زمینه نظریه هندسه و نظریه ارگودیک به دریافت این جایزه نائل شده است.

وی پیش از این نیز جایزه Ruth Lyttle Satter Prize in Mathematics که به زنان تاثیر گذار در حوزه ریاضی اعطا می شود را نیز به خود اختصاص داده بود.