سید در حال مذاکره مهم ناموسی
سید
عليرضا نوري زاده، كه امروز، ازخاور تا باختر جهان رسانه هاي پارسي و عرب
زبان، را زير سيطره خود كشيده است!!، ازانگشت شمار، "آفتاب پرستاني" است؛
كه بسته به محيط و مكاني كه در آن جاي مي گيرد، رنگ عوض كرده، و چيره دستي
ماهرانه يي، در گل آلود كردن آبهاي روشن اجتماعي، سياسي و فرهنگي، برای
قاپیدن "ماهی" دل و نظر، دارد
در جايگاه مقایسه با ديگر شخصیت های
كهن و نوي ايراني، دو سه تن، به او، و يا او، به آن دو سه تن، ماننده است:
يكي،سلمان پارسي، كه پيشينه يي جز خيانت و ایران فروشی نداشت، و تنها، براي
خنك كردن عطش كين خواهي خود، با محمد بن عبدالله ساخت، تا جايي كه از
آسمان، آيه يي، براي دخالت ها و مشاوره هاي او، با پيامبر اسلام، نيز نازل
شد
دوم، "سید علي اصغر حاج سيد جوادي"و "اسلام كاظميه"، دو هم پيمان و
همكار و هم انديش، و یاران غار سید نوري زاده، كه هر دو اينان نيز، چون
عليرضا نوري زاده، در پيست رقص باله تحميق توده هاي مردم، بسيار كار كشته و
چيره دستند. كارنامه كردار و نوشتار و گفتارِايران ستيزانه انها، در نوشته
هاي فراواني موج مي زند، و در اين جُستار، سرآن ندارم، كه بدانها بپردازم.
اما،
با اين همه، سید ما، به باور صاحب اين قلم، يك سر و گردن؛ شايد هم چند سر و
گردن، از نامبردگان بالا، فراتر است، زيرا،اگر "سلمان" به دستبوسي محمد
رفت، به او وفدار ماند، از او "لقب اهل بیت" گرفت، و بر سر آرمان
خيانتكارانه خويش نيز، ماند تا مُرد، اما، این سید، روزي، در رسا و ثناي
خميني دُژخيم مي سرايد، و فردا، چون چيزي از آنجا نمی ماسد، و قافيه تنگ مي
شود، سراغ خامنه يي مي رود، و اگر آنجا هم، نماسيد، سراغ خااتمي ميرود، و
به همين روش، بسراغ تك تك كارگزاران پيشين و پسين شورش 57 عرض ارادتی
دارد.
وقيحانه تر، زماني است، كه يكروز، از رفتن پادشاه ايران، از
فرط شادي، قریحه شاعری، مدیحه سرایی و شعر گويي اش براي ستايش خميني دُزخیم
گل مي كند، و سالي دگر، نامه فدايت شوم براي همان پادشاهي ميفرستد، كه مي
خواست سر به تن او نباشد.......
در شگفتم، كه چرا يك سازمان جهاني
مدافع حقوق روزنامه نويسان و ستايش كنندگان مطبوعات "آزاد"!؟، اسكاري،نخل
طلايي، و يا وافور زمرد نشاني، به این سید ما، براي اين همه پشتك و وارو
زدنهایش، اعطا نمي فرمایند!؟
سید
علیرضا نوري زاده، گویا در سوم تیرماه سال 1328 در محله يي در نزديكي
ميدان گمرك تهران به دنيا آمد. پدرش سید نورالدین نام داشت، و يك آخوند
بود. او، (پدرش) تصمیم گرفت براي تحصيل طلبگی به نجف برود و سید کوچولو
(عليرضا) را نيز با خود به نجف برد و او در آن شهر با زبان عربي آشنايي
مقدماتي يافت (چون می دانست که بعدها بدان نیاز وافر می افتد). پس از دو
سال، دست سید کوچولو راگرفت، و از نجف بازگشتند. پس از رجعت (هجرت)، در
دفتر اسناد رسمي آدمی بنام شمس قنات آبادي (که از نزديكان آخوند كاشاني
بود) به كار مشغول شد. چند سالی که گذشت، و باآن که هنوز هم بدرستی آشکار
نیست که این قرابت با آخوند کاشانی، چه زد و بندهایی را بدنبال داشت، پدرش
لباس آخوندي را از تن درآورد، ريشش را سه تیغه کرد، و كراوات شیکی خرید و
خانه اش را هم از جنوب شهر به شمال شهر (خيابان آپادانا) منتقل كرد. سید
(علیرضا) نيز پس از پایان دوره دبیرستان در رشته ادبی، در دانشكده حقوق
دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت كه در آن زمان آقای منوچهر گنجي ریيس و همه
کاره آنجا بود.
سید، در سال 1347 همكاري اش را با روزنامه«اطلاعات»
آغاز كرد. پس از مدت كوتاهي مسئوليت سرويس سياسي اين روزنامه به او سپرده
شد. اندكي بعد, مسئول دفتر آقای «محمود جعفريان», معاون «تلويزيون ملي
ايران» شد. جعفريان او را كه به زبان عربي آشنايي داشت, (نگفتیم دانستن
زبان عربی، یکجایی بدردش می خورد) به هزينه تلويزيون ايران به مصر فرستاد
تا زبان عربي خود را تكميل كند. سید، آنگاه، از سوی تلويزيون و با بودجه و
هزینه مردم, از مصر به اسرائيل رفت تا در آنجا مطالعاتي در امور خاورميانه
انجام دهد!!؟
سالها بر همین منوال گذشت. دیگر،سیاستمداران دنیا، از
میان شان کشیش جیمی کارتر، ناگهان یادشان آمد که حقوق بشر دارد در جهان،
بویژه در ایران پادشاهی لگد مال می شود، و در بهشت روی زمین، تنهالکه ننگ
ایران است، که به جهنم ماننده است!!؟ با اجرای تدریجی سیاست جدید کشیش
کارتر در ایران، و در سالهاي پاياني دودمان پهلوي، سید، که در ضمن از شامه
بسیار بالایی برخوردار است، بوی پیدا شدن سر و کله امام زمان، خمینی تازی
وش را، شنیده بود، چهره عوض كرد و از صف روزنامه نویسان و برنامه سازان روز
رستاخیزی، استعفا داده، و به جرگه روشنفكران «متعهد» خزيد!, و در صدد
برآمد كه با جلب اعتماد آنها, آبروي ناداشته اش را در همراهي با رژيم شاه
جبران كند.
آقا را برای ما باقی بگذارید .... از دیگر کلیشه های نوشته های توفنده و انقلابی سید
در
همين سال, نخست به "علي اميني"، که خود، فسیلی از تبار تازیان بود، نزديك
شد و چون ديد حنايش رنگي ندارد, در پی آن شد تا از در نزديكي با جبهة ملي،
و کریم سنجابی برآید، و در پایان راه، از هواداران پر و پا قرص "نهضت
مقاومت ملی" و "شاپور خان بختيار" شد، و بواسطه چاپلوسی و سماجتی،که از خود
نشان داد، (شاید بخاطر این که زبان عربی را خوب می دانست) آن قدر به وي
نزديك شد كه در روز چهارم ديماه1357, سه هفته پيش از خروج شاه از ايران,
شوراي سردبيري روزنامه «اطلاعات» را، باسلام و صلوات پیشکش "سید" کردند.
شاپور
بختیار هم، کم کم داشت، آماده میشد تا بر کرسی نخست وزیری شاه و ایران،
جلوس کند. بختیار، روز 8 دی ماه از طرف شاه، مامور تشکیل دولت شد، و دولتش
را در روز 16 د ي ماه به شاه معرفی کرد. -حالا، تنها ده روز مانده، تا
شاه ایران را ترک کند. بختیار، که هنوز امضای شاه برای تفویض پُست نخست
وزیری اش خشک نشده بود، به هنگام اعلام برنامة دولت خود، در يك مصاحبه
مطبوعاتي گفت: {اميدوارم آيت الله خميني اين افتخار را بدهند كه هرچه زودتر
به ايران برگردند}
بهر روی، روز 26 دی ماه شاهنشاه آریامهر، از
فرودگاه مهرآباد بسوی مصر پرواز کرد، و دیگر، تردیدی ، نه برای بختیار، و
نه برای "سید" نماند، که خمینی، آن قائد اعظم، و مبتدا و منتهای جهان
انساندوستی!!!!، پا به ایرانزمین خواهد گذاشت، و بر مسند قدرت خواهد نشست.
سید،
در همان روز رفتن شاهنشاه، قریحه شاعری اش گل افتاد، و شعری در ستایش
خمینی سرود که در روزنامه اطلاعات 27دیماه1357، جایی که همه کاره اش، خودش
بود و آقای بختیار، به چاپ رسانید. بخشی از آن شعر حماسی، که خطاب به خمینی
است، را در زیر میخوانید:
... وقتی تو (امام) بی دریغ رفتی
از شهر ما گذشتی و رفتی
ما بردگان ننگ و جنون بودیم
حتی برای تو
ما اشکهای خود را پنهان کردیم
دیشت ولی
در کوچه ها تمام صداها
سرشاد از سرود تو می شد...
دیگر کسی تصویر مهربانت را در پشت ترس وبهتش
پنهان نمی کند
مردم شکوهمند ترنّم
از رستن و رهایی و فریادند
و در نگاه شهر
آن چشمهای سبز گذر دارد
اینگ تمام شهرت
پیروز و سربلند و «مجاهد»
سرشار و پر غرور و «فدایی».
در دستهایمان
در حرفهایمان
در شعرهایمان
حتی در روزنامه هامان
چیزی شکفته است
چیزی چنان تو زیبا
خونین ولی معطّر
چیزی شکفته است
و در میان این همه آواز
می بینم
"دامون" و "عاطفه"*
چشم انتظار آمدنت
بر جاده های شرق اساطیری
ایستاده اند...»
سید در میزگردی برای نجات ایران!؟ با شرکت سید مهرداد خوانساری، فرزند آیت الله خوانساری در لندن، و مشاور درجه یک ساهزاده رضا پهلوی
(در
این نوشته ابلهانه "سید"، اشاره اش به «دامون» پسر و «عاطفه» گرگین، همسر
خسرو گلسرخی است، که حاتم بخشی کرده، و آنها را نیز، پیشکش نورهای امید
آینده ملت!!!، خمینی دجال نموده بود. (تاریخ شعر: سه شنبه شب 26مهرماه)
سید،
در سرمقاله مجله «امید ایران», درشماره روز 31 ارديبهشت 1358, در باره
«جمهوری خجسته اسلامی» و «بیعت» و «حرّیت» و رأی «آری» مینویسد:
«ای
ایران، تا بهمن ماه گذشته حاکمان تو، اسلام را به خدمت گرفته بودند. از
این تاریخ اسلام فریادی شد در گلوی همه و در سینه پرزخم و پرگلوله برادر و
خواهری که در گستره خیابانهای میهن تو، شهادت را پذیرفتند. به دلت نوید
دادی که حرّیت بار دیگر زنده شد و جمهوری خجسته اسلامی با دستهای تو بنیان
گرفت. بار دیگر "بیعت" معنا یافت؛ این بار در کاغذی که تو کلمه "آری" را
بر آن نقش زدی. بدینگونه در برابر شرق و غرب پنداشتی که این بار سوسوی
چراغی که افروختهای خورشید میشود و جزخاک تو, منطقهات و بعد جهانت را
روشن میکند. در این گیرو دار میبینی "خوارج" قصدآن دارند که با تغییر
نامها، باردیگر دین را در خدمت گیرند. پیش از این حاکمان تاج بر سر داشتند
این بار بعضی خواب حکومت بیتاج دیدهاند. یک دلخوشی برایت هست این که
رهبر انقلاب هشیار و بیدار است. و حکایت مولا علی و غسل و تدفین محمد، و
رفتن تاج وافسر بر سر دیگری تکرار نمیشود. اما... به رونامهها حمله
میشود. کتابها را آتش میزنند،انگشت اتّهام به سوی تو میکشند. برادرانت
را که در عصر طاغوت خون دل خوردند و قلم زدند و چه شبها که همراه هم سر بر
سنگ زندان طاغوت نهادند، همان "خوارج" از خانهشان بیرون میکنند...»
"سید"در
نوشته ی دیگری در روز دوشنبه 22 امرداد 1358 در مجله امید ایران مانند
خاطرات فیلمهای «جیمز باند» که به ماموریتهای آنچنانی روانه می شود؛ این
گونه می نویسد تا خوش خدمتی اش را برای جا اندازی انقلاب، بر همگان روشن
کند:
.... شب بود، به خیابان
کریمخان که رسیدم، دودی که از ساختمان بانک ملی و سینما دیاموند برمی خاست،
را دیم. شب پیش این دود و شعله بود، که بچه ها زحمتش را کشیده بودند. و
آنروز صبح، بنام جنایت ساواک ثبت شده بود، و بعد توپخانه بود و کوچه
اطلاعات.... یک کامیون بزرگ ارتشی توی کوچه ایستاده بود و جمعی نظامی با
ساز و برگ. همه چیز را فهمیدم. خواستم سر اتومبیل را کج کنم و برگردم، ولی
بعد گفتم مگر خون من از خون بقیه رنگین تر است!!؟... سر دسته ماموران...
جلو آمد. گفتم: می دانم، بازداشت هستم. گفت: بله، ما از سوی فرمانداری
نظامی، برای بازداشت شما آمده ییم....
گفتم: اجازه بدهید با یکی از
ماموران شما، به تحریریه برویم و مقاله امروز را به مسئول روزنامه بدهم...
اجازه گرفتم و از پله هابالا رفتیم. منظره مامور مسلسل بدست در پشت سر من،
کار خودش را کرده بود. پشت میز نشستم... گروهبان جوان اجازه داد تا یک
تلفن بکنم. تلفنچی را گرفتم و گفتم خانه "آقا هادی" را بگیرید. (تلفنچی می
دانست منظور من از آقای هادی، خانه امام در نوفل لوشاتو پاریس است، چون
روزی سه چهار بار، این شماره را می گرفت و من ضمن صحبت با آقای "هادی"، با
قطب زاده، بنی صدر، گاهی آقای اشراقی، و یکی دو بار با آقای فردوسی و...
تماس مس گرفتم و دستورالعمل آنروز را می گرفتم، که چه چیزی بنویسم، چه چیزی
را بزرگ کنیم، و چه چیزی را بال و پر بدهیم، اعلامیه امام را به چه صورتی و
کجاها منتشر کنیم، کدام مطلب را حذف کنیم، و کدام خبر را تکذیب کنیم... از
طرفی، با همین تلفن، من خبرهای مهم تهران را بصورت یک بولتن گویا تنظیم می
کردم و آنها را راس ساعت ده و نیم تهران – هفت صبح پاریس همچنین 8 شب
تهران – چهار و نیم عصر پاریس، برای نزدیکان امام در پاریس، میخواندم....
بهر حال، تلفن وصل شد... آقای فردوسی بود، که گوشی را برداشت. سلام کردم و
گفتم: به آقا بگویید، ما را گرفتند....
این
هم ریزومه و شناسه سید بر روی اینترنت است که خودش را، کارشناس مسایل
ایران، تاریخ دان، شخصیت برجسته ادبی، و روزنامه نگار چیره دست نامیده است؛
تا اگر سازمانی و یا موسسه ای در پی جیتجوی یافتن یک کارشناس وارد به
مسایل ایران است؛ نخست با ایشان تماس بگیرند.. تنها چیزی که سید یادش رفته،
و به این «تَگ» بیفزاید؛ این است که ننوشته؛ بزبان عربی مسلط است
سید،
براي خوشامد هرچه بيشتر خميني و مسند نشينان تازه بدوران رسیده, شاه را
شلاق كش مي كند و از جمله در سر مقاله «امید ایران» دوشنبه ۲۱ خرداد ۵۸,
ضمن مقايسه شاه با ديكتاتور هائيتي (پاپادوك), مي نويسد: «شاه سابق چندان
تفاوتی با «پاپادوک» نداشت. تنها روشهای آدمکشی و نحوه مردم فریبی شان با
هم متفاوت بود. پدر و پسر (رضا شاه و محمدرضا شاه) چنان تسمه از گرده مردم
ایران زمین کشیدند که دیرگاهی مردگان متحرّکی بودیم در جستجوی مبل و کمد،
یخچال و فرش قسطی. و آوردن ماشین و جنس قاچاق از فرانکفورت و مونیخ. اما
چون ایرانی بودیم، چون اسلام آیین ما بود. یکروز صبح فریاد زدیم نه! و بعد
خون بود و آتش. و جنون پاپا محمدرضا... »
«سید،انگار
که یادش رفته بود، چه دشنام ها و تهمت هایی به پادشاه، محمد رضا شاه و
پدرتاجدارش داده باشد، پس از این که آخوندها، جیره و مواجبش را بریدند، و
اوضاع را پس دید، به انگلیس گریخت، و در آنجا، شروع به نامه پراکنی کرد، و
از جمله، تلگرافی نیز، به شاه خسته و رنجور، شاه زخم خورده و بیمار، در مصر
فرستاد:
{بهپادشاه، اميري كه
روزگاري از سر قهر با مهرش بيگانه بودم؛ بهاميري كه اينك سرزمين مرا ترك
كرده و ميليونها مثل ما را بيپشت و پناه نهاده، به محمدرضا پهلوي، شاه
بزرگ, پادشاهي كه روزي بر دوش ملتش تا مجلس شوراي ملي رفت تا سوگند شاهي
ياد كند. امروز از نوشتن اين كلمات قصد يادآوري گذشته را ندارم. بلكه تلاش
من اين است كه از تصوير سياه اشتباهات، سكوي پرتابي بسازيم تا به دامن
سپيدي و روشني پرواز كنيم. آري اينك كه دردمند و دربهدر، آواره و بيوطن و
بيپرچم،در شهر دود و مه در لندن، در حسرت نفس كشيدن در كوچههاي ايرانم،
اينك كه ميدانم من و قلم من، انديشه من, ميتوانيم در خدمت رهايي ايران
باشيم، هرچه دارم درطبق اخلاص ميگذارم و صادقانه از شما ميخواهم نخست
اين پيله سكوت و بياعتنايي را بشكنيد، حرفيب زنيد كه ملت مسكين شما را
تكان بدهد، توطئه امپرياليسم را تشريح كنيد. من بهدليل دانستن زبان عربي
(نگفتیم زبان عربی باز اینجا بدرد خورد) و اقامت در بيروت از دوسال و نيم
پيش ميدانستم چه نقشهيي عليه ايران و استقلال كشورم توسط امپرياليسم
شرق و غرب، فلسطيني ها و قذافي كشيده شده، اينها را با امام موسيصدر
درميان گذاشتم، متأسفانه سفير وطنفروش و كثيف ايران در بيروت (منصور قدر)
كاري كرده بود كه امام موسيصدر، بهترين دوست شما، را بهدشمن تبديل نموده
بود. باري اگر شما اشاره كنيد با صحبتهايي كه ما با بحرين كردهايم، راديو
ايران آزاد را بهراه مياندازيم. در عراق يك ستاد درست ميكنيم و با
انتشار مجله "نجات ايران" تلاش ميكنيم مردم را بهطور بنيادي به تفكر
وادار سازيم. اين ژنرالهاي خائن را بيرون كنيد. مطمئن باشيد مردم، همين
مردم شمارا به ايران دعوت خواهند كرد. من اسناد جالبي دارم كه نشان ميدهد
چگونه تيمسار فردوست، مقدّم، قرهباغي، حبيبالّلهي، ايادي و... از دوسال
قبل با در ارتباط بودهاند و از بدو فتنه خميني نيز به دكتر بهشتي و منتظري
گزارش ميدادهاند و با "کا گ ب" در تماس بوده اند. پس، اینها را رها كنيد
و روي به مردم آوريد. ما با كمك آقايان... و تني ديگر از ايرانيان
وطنپرست گروه نجات ايران را برپا كردهايم. حال اين شما هستيد كه ما را تا
سرمنزل پيروزي رهبري ميكنيد يا در همين آغاز راه با ادامهٌ سكوت، به
نااميديمان ميكشانيد، با همه دل و روح, چشم انتظارحرف و دستوريم.
دكتر عليرضا نوري زاده, 27 نوامبر 1979 ـ لندن
اینجاست
که او را با «سلمان پارسی» یکی می دانیم. او خودش معترف است که دو تا سه
سال پیشف به نقشه های استعمار و کمونیزم و دیگران در باره ایران آگاه بوده
است، و مانند شغال، که می گوئیند شاهدش کیست، می گوید: دمم، شاهدش؛ موسی
صدر است، که او هم سالهاست غیبش زده است. در ضمن، صدام حسین تکریتی، کسی که
در الجزایر، بر دستان شاه بوسه زده بود، امروز، برخ شاهنشاه می کشد، که
برویم و به دست و پایش بیفتیم، و یک ایستگاه رادیویی و یا چیزی از او
بخواهیم.....
کلیشه های روزنامه نویسی سید در دوران انقلاب پر شکوه اسلامی
سید،
سلمان دوم پارسی، این مردک پتیاره، این قاطر چموش، و این میهن فروش هزار
رنگ، پس از آن همه، جفتگ و لگد پراکنی، و مجیز گویی خمینی و آخوندها، و پس
از شادمانی های فراوان برای رفتن شاه از ایران، به شاهنشاه، آن خسته از این
سالوسان، آن پدر پیر بیمار و از سرزمین رانده شده، پیشنهاد می کند که به
آغوش "مردم" باز گردد! ... کدام مردم!... کدام آغوش!؟....کدام امنیت!؟..
کدامین داد!؟.. کدامین شرف!؟ کدامین ناموس و حیثیت!؟... به شاهنشاه، به
ایرانسازی، که خسته و رنجور دربستر بیماری و مرگ است، توپ و تشر می زند، و
به او امر می کند: یا سکوت را بشکنید و به آغوش مردم باز گردید...
سید،
وقتی، همه تیرهای رها کرده اش را،بی بازگشت می بیند، چاره یی نمی بیند که
دوباره، دست بدامان آخوندها شود، و بعنوان ستون پنجم و ششم و هفتم جمهوری
اسلامی، در رسانه های ایرانی و غربی و عربی، به تعریف و تمجید از همان
آخوندها بپردازد، و با سر هم کردن اراجیف، هر روزنه امیدی را، گِل گرفته و
مسدود نماید. برای این کار (چون عربی اش خیلی خوب بود) همکاری اش را با
«شرق الاوسط» آغاز کرد، و جون ها سال پیش، سفری نیز به اسراییل داشت؛
آشنایی نیز در «تل آویو» پیدا کرد، و در زمره مفسران درجه یک، رادیو
اورشلیم شد.
سید" در بحبوحه گزینش خامنه یی به جانشینی خمینی می نویسد:
به
خامنهاي گفتم: حضرتا!، اگر هنوز هم در گوشه و كنار اين قلب پارهپاره شده
ميبينم كه تصويرهاي گمشده تو حضور دارد از آن رو است كه... آن قدر
منزلت داشتي كه رفيقانت تو را از طايفه دردكشان ميدانستند... هنوز هم دلم
ميگويد «سيدعلي» سرانجام غبار مقام دنيوي از پيكر روح پاك خواهد كرد و
جان... در چشمه عرفان, كه روزگاري سفره دل در كنارش پهن ميكرد، خواهد
شست...»
نيمروز, 5آبان 1374
و یا در نوشته دیگری، در رد اتهام کشتار روزنامه نگران از خامنه ای می نویسد:
«بهاعتقاد
من رهبر جمهوري اسلامي، خامنهاي،اصلاً از اين جريان قتلهاي زنجيرهيي خبر
نداشته است. اگر خامنهاي هم از خاتمي حمايت نميكرد، خاتمي نميتوانست
بهتنهايي بااين ماجرا برخورد بكند... آقاي خامنهاي اصلاً در اين ماجرا
نقشي نداشته، نه نظرش سؤال شده، نه نظري داده، نه در تصاويري كه بهدست
ينها افتاد، يكدانه فتوا از خامنهاي وجود داشت»
راديو آزادي, 9 آبان78
و باز در ستایش مقام معظم رهبری افزود:
نگفتیم سید عربی شان حرف ندارد!؟
«بسياري
از اين حرفهايي را كه امروز آقاي خاتمي عنوان ميكند بهويژه آنچه مربوط
به حاكميت ملي!!! و آزادي گفتار و انديشه ميشود،20سال پيش يا پيشتر آقاي
خامنهاي در سخنراني هايش عنوان ميكرد. در آن سالهايي كه در ايرانشهر در
تبعيد بود يادداشتهايي مينوشت كه نيمي از آنها بوي سرسپردگي مطلق بهعرفان
ايراني ميداد. آقاي خامنهاي در ايرانشهر چنان آزادگي و تسامح و تساهلي
از خود نشانداده بود كه روحانيون و بزرگان اهلسنت شهر به ديدارش ميرفتند و
پشت سرش نماز ميخواندند. روزهاي اول انقلاب كه عمامه بهسرها براي
بهرهمند شدن از خوان انقلاب سر و دست ميشكستند و در برابر آقاي خميني
سر سجده به زمين ميگذاشتند، آقاي خامنهاي روي پلههاي مدرسهٌ علوي
مينشست، آنهم اغلب بيعمامه و پيپش را چاق ميكرد و بهجماعت دينفروش
ميخنديد»
كيهان, چاپ لندن, 6خرداد1378
برای آن دسته از
خوانندگان این نوشتار که از محل «مدرسه علوی» آگاهی ندارند، بایسته یادآوری
است که، آنچه مدرسه علوی خوانده می شود، زندانی بود که در آن همه امیران و
فرماندهان و ایران پرستان را در دادگاه های فرمایشی محکوم و شب هنگام در
پشت بام همین مدرسه، به رگبار و تیربار می بستند. شاهدان عینی، بارها همین
سید را دیده بودند که صدای قهقه خنده های مستانه اش، در پی به خاک افتادان
سروهای میهن پرست، در پوستش نمی گنجید
سید،
آنگاه در گفتگو با راديو اسراييل بتاریخ 12تيرماه 1375 خورشیدی در ستايش
سيدعلي خامنه أي مي گويد: «...وارد وزارت دفاع كه ميشوم، سيد، پشت تانك
پريده است. يك تانك را براي نمايش آنجا گذاشتهاند. كسي باور نميكند آقاي
سيدعلي خامنهاي كه به همراه شمار ديگري از ياران امام, حزب جمهوري اسلامي
راتشكيل داده، با توپ و تانك هم آشنايي دارد. سيد اما با استعداد است.
همانطور كه شعر حافظ را ميخواند و بعد آن تفسير را ميكرد كه قلب ما را
تكان ميداد، با تانك و توپ هم خيلي زود آشنا ميشود».
کردارو
نوشتار سید، هم به آخوندها در ایران، و هم به خود "سید" بسیار خوش آمد، و
تصمیم گرفت، که همین رویّه را، با دیگر سردمداران مردم فریب آخوندی، پی
بگیرد. از اینرو، در زمانی که سر و صدای "گورباچف ایران"، و واضع "گفتگوی
تمدن ها" سید محمد خاتمی درآمده بود، نوشت:
«اگر
من احوال و اطوار سيد خاتمي را به دقت زير نظر دارم و دربارهاش
مينويسم، ازاينروست كه اين سيد برخلاف آن يكي كه رهبرنظام است، يكشبه
عوض نشد و از اديب فصيح بليغي كه شعر "كتيبه" اخوان ثالث را در سينه داشت و
شرح حافظ ميگفت به ملاي حجرهنشين حليةالمتقين بهدست، مبدل
نگرديد...دوم خرداد در تاريخ معاصر كشور ما جاي ويژهيي دارد، و چه خاتمي
بتواند وعدههاي خود را عملي كند و چه در نيمهٌ راه كارش را بسازند يا خود
كنار كشد، اين واقعيت انكارشدني نيست»
كيهان, چاپ لندن،20 آذر 76
زبان چاپلوسانه سید، همچنان می تازد:
سید و آسید داریوش همایون؛ از مشاوران تراز اول شاهزاده رضا پهلوی.... هر دو از یاران غار انقلاب شکوهمند، اسلامی
«سيدمحمد خاتمي از معدود پايوران رژيم است كه داماني آلوده به فساد و دستي آغشته به خون ندارند»
كيهان, چاپ لندن، 8مرداد77
سید، آنگاه نامه ای به دوستش؛ «ابطحی» که چون خود، مجیزگوی و تازی وش است، می نویسد:
حضرت ابطحي عزيز:
باسلام،
ديدار كوتاه ولي پر از لطف حضرتعالي در پاريس همچنان منزلنشين ياد و
خاطره من است و گفتوگوي پر از لطف با سيد نازنينمان [خاتمي] جايي ويژه
در دفتر ايام من يافته است. گو اينكه محاكمهٌ شيخ المناضلين عبدا... نوري
بسيار ناراحتكننده است ...باري ضرورت داشت اينچندخط را خدمت شما بفرستم.
دكتر احسان نراقي به تهران آمده است. با توجه به نقش بسيار مهم و چشمگير او
در برگزاري جلسهٌ يونسكو و آن زحمتها و دويدنها و سينه سپركردنهايش و
پيغام ها و توصيههاي بهجايي كه به من ميداد و من بهدوستان منتقل
ميكردم و درنهايت شما گيرندهاش بودهايد، تصور ميكنم تقديري از پيرمرد و
گفتوگويي با او، تأثير بسياري در حال و روحيهٌ او خواهد داشت. من تلفنش
را در تهران برايتان مينويسم يا خود يا ديگري به استمالت و احوالپرسي و
خوشامدي بهاو مأمور بفرماييد... باز هم از ديدار پاريس كه غنيمتي براي دل و
روح بود قدرداني ميكنم»
هفته نامه حكومتي «حريم», 19خرداد79
چون،
پاداش و مواجب دهی های رژیم، از این همه دریوزیگی و وطن فروشی،فزونی گرفت،
"سید" بجا دید، که از برادران پاسدار نیز، چند سطری بنویسد،و پیش خود
اندیشید، خدا را چی دیدی، شاید برادر رفیق دوست، روزی به کرسی وزارت اعظم
برسد، و بهتر است، که همین امروز، هندوانه ها را، ردیف کرد، و دستمال
ابریشمی را، با بیضه های رفیق دوست و سپاه سراسر جنایت و پلشتی اش، آشنا
نمود. و به این منوال نوشت:
...سپاه، امروز يك نيروي نظامي
قدرتمنداست كه هزاران ديپلمه و ليسانسيه و بالاتر را در خود، جذب كرده
است... بچههاي سپاه نيزايراني هستند و دلشان به عشق وطن ميتپد... سردار
سرلشكر يحيي رحيم صفوي متولد1331 است.حضرتش در جريان انقلاب تير ميخورد و
بعداز معالجه به پاريس ميرود و جزء خدمه آقا ميشود، فوقليسانس دارد و
مشغول گذراندن دورهٌ دكتراي ژئوپليتيك در دانشگاه امام حسين است
كيهان لندن674، 27شهريور77
سید، برای این که خیال مبارزان را در درون و بیرون روشن کند؛ فتوا داد:
هيچ
آلترناتيوي غير از اين نظام در برابرمان نداريم. يعني بدون اين كه بخواهيم
خودمان رو گول بزنيم، فعلاً آنچه كه موجود در برابر ما هست نظامي است كه
بر ايران سلطه داره و از نظر بينالمللي هم به رسميت شناخته شده...»
صداي آمريكا, 7شهريور78.
و
اما، سید، چون هم عربی اش خوب بود، و هم شنیده بود که مجاهدان خلق، برای
تبلیغات و خریدن وجیهه و آبرو، پولهای زیادی خرج می کنند، بد ندانست که
سطوری را نیز، در باره آنها، سیاه کند:
داشتم
با دوست عزيزم مسعود (مسعود خدابنده از ماٌموران اطلاعاتي رژيم در انگليس)
صحبت مي کردم راجع به اين بچه هاي مجاهدين در اشرف. آقا به داد اينها
برسيد. سه هزار تا آدم آنجا هستند. حداقل دو هزار و اندي از آنها آدمهايي
هستند که به ميانسالي رسيده اند و همسن و سال بنده هستند، کم و بيش. اينها
از عمرشان چه فهميدند جز نفرت؟ ... رفتم آمريکا صحبت کردم با امريکايي ها.
با هر مسئولي در سنا، در وزارت خارجه و هر جا که رفتم گفتم اينها رو نجات
بديد. چرا بايد اين بچه ها آنجااسير باشند؟ چرا بايد اجازه نداشته باشند از
عراق بيرون بيان؟ چه گناهي کرده اند اينها.حداقل بگذاريد بيايند و آرام
بگيرند اينجا يک مقداري
برادر فرمانده سردار سپاه سید رضا مدحی (همان برادران غیور و تحصیلکرده سذ که تسمه از گرده مردم ایران کشیده اند) در کنار سید خودمان
آنچه،
که خوانده اید، تنها یک ده هزارم پشت وارو زد نهای سید است، و امروز نیز،
در جایگاه، مفسر توانای شبکه های تلویزیونی فارسی زبان لس آنجلس، و البته
هنوز هم شرق الاوسط و رادیو اوزشلیم، بشمار می روند.... بر سید، و رفتار
سیدی او، جای تردید نیست، اما، شگفتی ما، از مردمی است؛ که پس از این همه
زشت کاری ها، از او بعنوان یک روزنامه نگار متعهد!!! و پیکارجو یاد می کنند
منابع:
آرشیو اختصاصی روانشاد شهرام جاویدپور. نوشته های دگتر گلزاده غفوری.
روزنامه ایرانیان چاپ کانادا. ماهنامه پرتو ایران چاپ کانادا. ماهنامه سنگر
چاپ کانادا. آرشیو سایت های سیاسی را برای ما باقی بگذارید .... از دیگر کلیشه های نوشته های توفنده و انقلابی سید سید در میزگردی برای نجات ایران!؟ با شرکت سید مهرداد خوانساری، فرزند آیت الله خوانساری در لندن، و مشاور درجه یک ساهزاده رضا پهلویاین هم ریزومه و شناسه سید بر روی اینترنت است که خودش را، کارشناس مسایل ایران، تاریخ دان، شخصیت برجسته ادبی، و روزنامه نگار چیره دست نامیده است؛ تا اگر سازمانی و یا موسسه ای در پی جیتجوی یافتن یک کارشناس وارد به مسایل ایران است؛ نخست با ایشان تماس بگیرند.. تنها چیزی که سید یادش رفته، و به این «تَگ» بیفزاید؛ این است که ننوشته؛ بزبان عربی مسلط است
بدون شرح!؟آقا کلیشه های روزنامه نویسی سید در دوران انقلاب پر شکوه اسلامی